یکشنبه 24/ 06/ 1398( سالگرد اولین و آخرین قرارمون)

ساخت وبلاگ

بیست و چهارم شهریور،بهترین روز زندگی من . بدترین روز زندگی تو

هرچی که هست علت نفرتت از من جای خود ولی ای ول دارم که چهارسال تمام بعد اونروز یه تنه بدون هیچ عکسالعملی از تو،صبح تا شب،تمام این روزای چهارسال رو عاشقت بودم و به هر دری زدم که بفهمی دوستت دارم ولی نشد که نشد

از سال 1390 که باهم دوست شدیم تنها خوشیم دوست داشتن تو بود،شاید لاکچری نبودم واست،یعنی نزاشتی که شرایطش واسم جور شه ولی اینکه بتونی یه طرفه عشقتو جلو ببری ،خودش از هرچی لاکچریه لاکچری تره

ای ول آقا افشین ،تو کم نزاشتی ولی خب نشد دیگه

امروز چهار سال میگذره از روزی که اومدم با کلی اشتیاق که نفسمو ببینم

یادم نمیره هیچوقت،بعد اینکه گفتی سه شنبه میرم ساری خونه خالم،و منم گفتم بیام ببینمت

گفتی جدی میگی،گفتم آره بخدا

بعد گفتی باشه بیا

تو مغازه کار میکردم یادت باشه،ساعت نزدیک سه چهار ظهر بود،روز یکشنبه

تا قطع کردی به دوستم گفتم مغازه بمون میرم یه ساعته جایی برمیگردم

رفتم نقره فروشی مرکز شهر

گفتم یه گردنبند میخوام به اسم سما،گفت هزینش میشه انقدر

گفتم هرچقدر بشه مهم نیست فقط تا دوشنبه آماده شه،گفت"عاشق سنا"

بیعانه دادم رفتم لباس فروشی لباس بخرم،یه شلوار جین خریدمو دوتا تی شرت

بعد اومدم مغازه زنگ زدم ترمینال گفتم بلیط واسه ساری میخام واسه دوشنبه شب،اونم رزرو کردم

شبو از خوشی و فکروخیال نتونستم بخابم موندم مغازه ،صب شد و من تاظهر هم موندم مغازه،رفتم آرایشگاه بعد گردنبند رو تحویل گرفتم و نزدیکای ساعت 5 عصر رفتم خونه دوش گرفتم آماده اومدن به ساری شدم

سمام خاموش بود و فقط خط دخترخالشو روشن میکرد اون شب که کاری داشتم به اون اس بدم

من ذوق داشتم و اون شب هم تا صب نخوابیدم،بخاطر دیدنش حتی بی ذوقی سما و آف بودنشو هم نادیده گرفتم

قیافه داغونم با بدن خسته و چن روز نخوابیده من ،رسید ساری و تو ترمینال جلو آفتاب نشست که سمانش بیاد استقبالش

ساعت هشت صب رسیدم و تا ساعت 11 زیرآفتاب تو ترمینال ملت نشستم کنار تاکسی های ترمینال

میگفتن کجا میری،میگفتم کسی قراره بیاد دنبالم،منتظر کسی ام

ساعت 11 یه ماشین ایستاد،یه فرشته با مانتوی مشکی ازش پیاده شد، هیشکی نمیتونه حس اون لحظمو بفهمه،درک کنه

دست دادیم ،دلم میخاست بغل کنم دختری که چهارسال مجازی عاشقش بودم ولی نشد

بلد هم نبودم چطوری رفتار کنم،آخه اولینو آخرین بارم بود

بگذریم،پرسید کجا بریم؟ پسره 26 ساله ای بودم که جواب دادم

شهرشماست من که جایی رو نمیشناسم ولی اگه میشه ببر منو دریا،آخه من دریا رو از نزدیک ندیدم تا حالا

فقط تو تلویزیونو کتابا دیدمش

اونم نمیشناخت کدوم ور باید بریم دریا،پرسیدم از یه مغازه پیداش کردم تاکسی هاشو

سوار تاکسی شدیم،راننده تاکسی منتظر مسافر دیگه بود که ماشین پرشه حرکت کنیم

گفتم بیا حرکت کن من حساب میکنم

پشت نشستیم و دست سمامو ول نکرده بودم،آوردمش بالا و تا لب دریا فقط دستشو بوسیدم

رسیدیم دریا

نشستیم عکس گرفتیم از خودمون،منظورم من از سمام بود،لب دریا اسم نوشتیم

خط من خوب نبود سمام نوشت،عالی نوشت، همین عکس پروفایلمون دست خط سمامه

از نوشتنش فیلم گرفتم و شاید تا امروز هزاران بار تماشا کردمشو میکنم،عکس تو لباس محلی گرفتیم

نمیدونستم چطور رفتار کنم که دل سمام هم منو بخاد

گردنبندش دادم اونجا نبستش،دختر خالش زنگ زد حتی از با اون حرف زدنشم فیلم گرفتم

رفتنی از ساحل بستنی قیفی خریدیم رفتی داخل شهر ناهار بخوریم بلد نبودم جایی رو پس اونم از دخترخالش مشورت خاست اونم جای خوبی نگفت خودمون یه جا رو پیدا کردیم پیتزا سفارش داد

من گشنه و تشنه و خسته بودم ولی دلم فقط میخاست نگاش کنم

اونجا هم ازش عکس گرفتم واسم قلب درست کرد و...

بعدش تو خیابونا قدم زدیم رفتیم پاساژ،یه چیزی واسش پسند کردم نزاشت بخرم،اون عطر فروش که گفت بیاین عطر بگیرین،گفتم نع

گفت امتحان کن رفتیم ولی من ادکلن دوست نداشتم بخرم چون شنیده بودم جدایی میاره

تو پارک نشستیم ساعت 6 شد رفتیم ترمینال که منو راهی کنه و از شرم خلاص شه

نمیدونم یادشه که واسش متن وبلاگو خوندم گریم گرفت گفتم با این حال واست نوشتم سمایی

اشکامو پاک کرد،گردنبندو اونجا انداخت گردنش،عکس گرفتم ازش،بغلش کردم وقت موعد فرا رسید

من از سمام جدا شدم یه ماشین گرفتم دربست فرستادم سمام رو خونه خالش و سوار اتوبوس شدم و زندگی با سمانم تموم شد

چهارسال از اون روز میگذره و هرچقدر من با جزییاتش زندگی میکنم سمام حتی منم یادش نمیاد

من از عاشق بودن خودم راضیم ولی میدونم سمام ازم راضی نبود که بعدش حتی قبلش هم نموند نبود

سه شنبه 24 شهریور وسط اون گرما ،با سمام...

سالگرد اولین قرار زندگیم مبارک،بهتر بگم چهارسالگیش مبارک،بچم چهارسالشه سمایی

قراره سال به سال جشن تولدشو بگیرم خانومی،بد که نیست نفسیم

من دوستت دارم سمایی،میدونم تو نداری ولی من عاشقتم ،من تورا تا ابد دیوانه وار دوس خواهم داشت

نمیدونم حقی برای گله و اعتراض پیش خدا دارم یا نه ولی اگه داشته باشم من ازت نمیگذرم

حداقل برای جبرانش باید اجازه تلفنی صحبت کردن رو بهم میدادی شده سالی یه بار

حتی چهارسال یه بار

من راضی میشم و حلالت میکنم فرشته من

24 ام روز پر از غم و شادی منه،معلقم داخل این تناقض ولی باز میگم که عاشقتم با تمام وجودم

سالگردمـــــــــــــــــــــــمون مـــــــبارکـــــــــــــــــــ

ای خوش آن روز که با یار سر و کارم بود
بی سخن با نگهش فرصت گفتارم بود

وقت تابیدن ِ خورشید در ایینهٔ آب
روی او نیز در آیینهٔ پندارم بود

حیف و صد حیف که امروز به هیچم بفروخت
آن سیه چشم که یک روز خریدارم بود

گر چه یارم شده امروز دلازارم، لیک
یاد می آرم از آن روز که دلدارم بود

 

دلنوشته هایی برای سمایی...
ما را در سایت دلنوشته هایی برای سمایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : only4samayia بازدید : 143 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:13