دلم میخواهد بنشینی رو به رویم
درست رو به رویم و به فاصله ی کمتر از نیم متر!
جوری که نفس هایت به صورتم اصابت کند
هی تند تند با عصبانیت حرف بزنی ،هی با اخم غر بزنی
من هم با یک لبخند ابلهانه پلک بزنم و سرم را تکان بدهم
موهایت را پشت گوشت بریزم،روی ابروهای درهمت دست بکشم
آرام که شدی بگویم:ادامه بده
اخم که میکنی قلبم برایت تند تر میزند!
راستش این دیوانه دعوای تو را به آشتی با بقیه ترجیح میدهد!
دیشب آنقدر رویا بافتم،تا به موهایت رسیدم
باز بافتم،بافتم،بافتم...
تا فهمیدم، عجب تافته ی جدا بافته ای برایم شده ای...
داشتی برایم حرف میزدی و من،با چشم هایم به موهایت شعر می بستم!
تصویرت را در چشم هایم که دیدی گفتی:وای خدای من... چقدر زیبا شده ام!
دستم را روی صورتت گذاشتم، چشمهایت را با ناز بستی و خدا از شوق بارید!
باران، معجزه ی کلام توست که موهای تو و شانه های مرا تا بهشت خواهد بوسید!
کمی بیشتر حرف بزن تا دنیایم را بهشت کنی!
بگو...
بگو از اینکه چقدر دوستم داری!
برچسب : جمعه, نویسنده : only4samayia بازدید : 152